Freitag, 6. April 2012

تا بانگِ بلند پهلوی





جواد اسدیان
j-asadian@web.de


تا بانگِ بلند پهلوی



من از مردن نمی ترسم
سخت دلتنگ زندگی،
دوست دارم خانه ام را که از گرد شسته ام.
دوست دارم جان وُ بخت خویش که تازه به سبزه بسته ام.  
دوست دارم ماهی کوچکی را که از دوست در بهار گرفته ام.
دلتنگِ عشقم که ناتمام به پایان رسیده است وُ     رفته ام.
از مردن هرگز نترسیده ام.
بیزارم از مرگ وُ پایبندِ روزمره های زندگی.
اگر چه سخت زندگی، ناهموار وُ در کناره بوده است.
در متن مرگ زنده بوده ام.
با شادی وُ بخت دیگران
شاد بوده ام، خندیده ام.
دور از میهنم، به خاکِ گرامش، سرور وُ مام خویش به امانت سپرده ام.
با درد بزرگ این مردمان، فریاد از جگر کشیده ام، خون گریسته ام.
اما بوده ام. جاریِ خشک در سنگریزه های شگفتِ کَشَفرود.
در باژ نشسته ام. با رستم فرخزاد بر سینۀ فردوسی سر گذاشته ام. نامه نگاشته ام.
بر بخت واژگونِ مهر وُ زرتشتِ پاک، بسی دراز اندیشیده ام.
دیده ام در گوشۀ مهرابه ها، مهر در آوارِ غبار وُ ما
دیری ست تا کنون عاشق قاتلان خویش بوده ایم.
مهر را کشته ایم، پیام آور نور وُ خرد را به ابلهان،
                                                      به پیامبران دروغ و ریا فروخته ایم.
دین را در اندیشه کشته ایم. در کفِ جارچیان مرگ، پرچم دین وُ داد وانهاده ایم.  
نه،
در مردن، من هرگز نمرده ام.
اگر چه آیین تیغ وُ صحرا، این مرز وُ بوم را درنوردیده است، خاکِ خوب را به خونِ گرم آلوده است.
اگر چه به دستِ من به دستِ ما، گور خردِ خندان را ژرف کنده است،
اما چراغ من نمرده است،
با روغن جانِ من می فروزد وُ در دورادستِ خاطره، همچنان زنده است.
روشن از او خورشید وُ ماه وُ در جهانِ ما،
بهارِ جان شکوفه می زند، تاریخ مشتاق زندگانی است.
پس از هزاره ای زمستانِ تاریک وُ سرد وُ یخ
غنچه های بسته دل، یکان یکان گل زیبای بستانِ چشم می شوند.
هزاره ها در آغوش گل، هزار نغمه از نو تازه می کنند.
نه،
من در مردن، هرگز نمرده ام.
سخت دلتنگِ زندگانی ام.
دلتنگِ بانگ وُ نای نی در آستانِ هر خانه ام.
اگر چه در بندِ مرگِ بد زبان، باز با یاد پیرِ شعر وُ با یاد حافظِ جان،
همچنان تا دیر، تا بانگِ بلند پهلوی     زنده ام.

5 آپریل 2012  




Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen