Donnerstag, 11. April 2013

فردوسی و مدعی: مهری بهفر






نوشته ای خواندنی و آموزنده در بارۀ یک مدعی که در حوزۀ اندیشه، جز بد نکرده و از سر نادانی، در بارۀ بزرگان، بیشتر به تحقیر و یا به تمسخر بوده، که سخن گفته است.


فردوسی و مدعی
مهری بهفر


برگرفته از تارنمای «تجربه» شمارۀ 7. ماهنامۀ ادبی، هنری، فرهنگی

این یادداشت نقدی ست بر گفته ‌های ابراهیم گلستان در مصاحبه ‌ای با عنوان «همه‌ چیز به ‌کارانداختن شعور است» در ذیل پرونده ‌ای به نام «درخشش ابدی یک ‌ذهن» که در شمارۀ5 تجربه منتشر شده ‌است. و به ‌ضرورت، به‌ دیگر مصاحبه ‌ها و نوشته ‌های او که‌ زمینۀ مورد بحث را تکمیل ‌می ‌کند، ارجاعاتی صورت ‌گرفته‌ است.
1. گفتمان تجدد گرایانه در ایران- که دویست ‌سالگی ‌اش دور نیست- به لحاظ فرهنگی گفتمان غالب است. غالب نه به دلیل برخورداری از قدرت سیاسی یا نیروی سرکوب بلکه فراتر ازآن؛ حتی قدرت سیاسی هم به ‌واقع یا به‌ ظاهر- تا حد امکان و توانش- می ‌کوشد لوازم بیرونی آن را بر خود بپوشد و خود را اگر نه پرچم ‌دار آن، که دستِ کم آشنا با آن قلمداد کند. علت این قضیه را روان ‌شناسی اجتماعی هر طور که تئوریزه کند، درهر حال این تجربه‌ ای ا‌ست تکرارشونده و مشترک، در تمام زمینه ‌ها از ادبیات و هنر تا سیاست و دین و زندگی روزمره و روابط اجتماعی.
سنت را مورد نقد قراردادن یا باوری، رویه‌ ای، متنی، شخصی را به سنتی ‌بودن – به ‌مثابۀ انگ -موصوف‌ کردن در افراد انفعالی پدید ‌می‌آورد، برخاسته از حقانیتی که نقدِ سنت یا نفسِ امرِ مدرن از همان ابتدای تاریخ خودش در ایران تصاحب کرده ‌است. چنانکه نقد/ نفی‌کردنِ سنت و مدرن ‌نمایی به ‌شیوه‌ ای برای برحق ‌بودن و مغلوبه ‌کردنِ بحث به سلاحی برّا و کارا بدل شده ‌است. شاید باید این مورد را هم به 38 راهی افزود که شوپنهاور، در کتاب هنر همیشه برحق ‌بودن، برای پیروزی در هنگامی‌ که شکست‌ خورده‌ اید، مطرح ‌کرده ‌است.
وقتی کسی امری مربوط به سنت را- درست یا غلط، از سرِ دانستگی و آگاهی یا از روی جهلِ مرکب - نقد یا نفی ‌می ‌کند، بخشی از آن را می ‌پذیرد یا به‌ کل بر سراسرِ آن خط بطلان می‌ کشد، پیش از آنکه ادعاها و دلایل اقامه ‌شده در نقد یا نفی آن امرِ مربوط به سنت خوانده و دانسته و پذیرفته ‌شود، به‌ خودی ‌خود، نقد/ نفی نسبت به آن دیدگاه موجود و ناقد/ نافی، نسبت به همگانی که به‌ شیوه‌ و اندیشۀ متعارف‌ باور دارند، در موضع و جایگاهی فرادست قرار می ‌گیرد. و اگر احیاناً کسی این نقد یا نفی را مورد انتقاد قرار دهد، در موضع فرودست نشانده ‌می ‌شود؛ صرف نظر از اینکه چگونه نقد کند، چه بگوید و تا چه‌ حد در موضوعِ نقد ورود داشته ‌باشد، نقد و نظرش از چه ضعف یا غنای نظری برخوردار باشد.
گفته ‌هایی مثل تردید در گذشته، شک ‌کردن به میراث فکری گذشتگان و آن را از صافی شعور و اندیشه گذراندن، دربست نپذیرفتنِ هرآنچه از گذشته به ما رسیده ‌است، بت نساختن از اشخاص و‌ آثار و رسم و رویه‌ های سنتی، تقدس ‌زدایی و... که همه درست و منطقی و عقلانی به ‌نظر می‌ رسند، نمای طرفِ فرادستِ این گفتمان را پدید می ‌آورد. این نما به نقد/ نفی سنت وجاهت و مشروعیت و اعتبار ‌می ‌بخشد و طرف مقابل صرف نظر ازآنچه که می ‌گوید و دلایلی که عرضه ‌می‌کند به تعصب، کوتاه ‌بینی و ارتجاع متهم است.
بنابراین هرآنچه که در نقدِ نقدِ سنت گفته ‌شود بهانه‌ جویی‌ هایی برای دفاع از ایدئولوژی سنت ‌گرا برداشت‌ می ‌شود و نشأت ‌گرفته از جهل و تعصب و جمود ذهنی که از هر تغییری واهمه ‌دارد یا هر تغییری در بینش و نگرش جامعه را به زیان خود می ‌بیند؛ چرا که سود و نفعش وابسته‌ است به حفظِ فکر و فهم و وضع موجود.
در این سامانۀ فرادست ـ فرودست، نقدِ نقدِ سنت به ‌مثابۀ تعصبی بازدارنده ‌می ‌نماید که می ‌کوشد هر انتقادی را که بر ساحتِ هر جزء و کلی از سنت روا می ‌شود سرکوب ‌کند. از این‌ رو همان حق بیانی که برای نقدِ سنت بدیهی به ‌نظرمی‌ رسد برای این ‌سو مشروط و مفروض نیست.
همین سامانۀ فرادست- فرودست که طرحِ گفتمانِ مدرن/ تجدد و سنت/گذشته را می ‌سازد و پیشاپیش و در پسِ پشتِ هر گفت‌و‌گو و نقد و نقدِ نقدی وجود دارد، موازنۀ قدرت را به ‌شکلی نابرابر سامان‌ می‌دهد. و به‌ سبب این عدمِ موازنۀ قدرت است که در عالم بحث و نظر هم انواع فرصت ‌طلبی ‌های مدرن ‌نمایانه با ادعای زدودنِ تقدس و ازالۀ باورهای غیر عقلانی مزاحم مجال ظهور و بروز می ‌یابد.
حال ‌که تجربه‌ های ما از طیفِ سنتی افراط ‌گرا و مدرنِ تندرو به ‌حدی رسیده که درک کنیم، میان این دو ممکن است به ‌واقع تفاوت چندانی وجود نداشته‌ نباشد؛ شاید زمان آن فرا رسیده باشد که تردید کنیم در این توهمِ نزدیک به دویست ‌ساله که نقدِ سنت نسبت به گفتمان مقابل، از حقانیت و برتری ذاتی برخوردار است. شاید زمانش رسیده ‌باشد که ببینیم نقدِ تجددگرای سنت ‌شکن می ‌تواند نقد باورهای غلطی باشد با دیدگاه ‌های به‌ مراتب غلط ‌تر و جاهلانه ‌تر، می ‌تواند نقد بیماری معیوبی باشد که سلامتِ ناخودآگاهِ سنت را خدشه ‌دار می ‌کند؛ همچنان ‌که می ‌تواند مبتنی بر آگاهی و نظام‌ مند و تئوریزه باشد و می ‌تواند تحلیل‌ هایی سخته و سنجیده دراندازد. باید پذیرفت که جز موضعِ نفی سنت یا قبولِ آن، مؤلفه ‌های مهم دیگری نیز در نقد حائز اهمیت است و عامل تعیین ‌کننده فقط وجه این نگاه نیست.
شاید زمان آن رسیده‌ باشد که عقلانیت و تعقل میان سنت و نقدِ آن، تعادل برقرار کند و نه حقانیتِ ذاتی قائل ‌شدن برای یکی ازاین دو و دچارِ انفعالِ روانی شدن از تهدید هر گفتۀ نو، و نیز زمان ‌آن رسیده باشد که تفاوت بگذاریم میان هنجار و هنجارشکنی و نابه‌هنجاری در عالم فکر و فرهنگ.
2. هرآنچه دربارۀ شاهنامه (و همچنین دیگر شاهکارهای ادبیات کلاسیک) گفته و نوشته ‌شود؛ چه انشائیات یک سر ستایش ‌آمیز و چه گفته‌ های از سرِ رد و نفی و انکار، که از میانِ سطورشان رگ ‌های به ‌درجَسته‌ و بی‌سوادی و پیادگی نویسندگانش را به‌ معاینه می‌توان ‌دید، چه تحقیقات فنی و تخصصی در زمینۀ نقد و تصحیحِ متنِ شاهنامه و پژوهش ‌های ریشه ‌شناسی، لغت ‌شناسی، وزن شعر حماسی، ژانر حماسه و مباحث نظری نوع ‌شناسی، ریخت ‌شناسی داستان ‌های شاهنامه، تحلیل و واکاوی نقش‌مایه‌ها و شخصیت ‌ها و درونمایه‌ های تکرار شونده و... همه و همه - گرچه از نظر نوع و رتبه و مرتبه متفاوت‌اند- اما در نهایت همه در ذیلِ شاهنامه قرار می‌گیرند و مدخلی از مداخلِ شاهنامه ‌شناسی ‌اند و ضمیمه ‌ای از ضمایمِ آن، هرقدر هم که نفی ‌کنندۀ آن‌ باشند.
نقدها و نفی ‌ها، ستایش ‌ها و هجویه‌‌ ها هرقدر مبتنی بر نظریه و تحقیق و هوشمندی خلاقانۀ منتقد و تحلیلگر باشد و هرقدر هم به ‌لحاظ آگاهی و تسلط بر متن تهی ‌دستانه و مبتنی بر کژفهمی، نقدِ این متن است و اعتبارش به اعتبار و اهمیتِ این متن پیوسته و وابسته است و وجود مستقلی به حساب نمی ‌آید. متون- به‌ویژه متون کلاسیک و از میان متون کلاسیک خاصه متون حماسی که پیش از مکتوب شدن سده‌ ها در میان مردم زیسته ‌است- از نقدها هستی نمی ‌گیرند و حضورشان بدان وابسته نیست. این نقد است که بر پایۀ متن شکل ‌می‌گیرد و حیات ‌می‌یابد. اگر متونِ ادبی به هر لحاظ و از هرجنبه ‌ای نقد و حتی نفی می ‌انگیزد، اگر این نقد و نفی‌ ها بازنقد می ‌شود و سلسله‌ ای از نقد و انتقادها را پدید می‌آورد، حاکی از اهمیت متنی ا‌ست که ریشه‌ ای عمیق در ذهن و زبان و فرهنگ دوانده‌ است و همۀ این نوشته‌ ها را در ذیل و منظومۀ نظام ‌مندِ خود جامی‌دهد و نه نشانگر اهمیت منتقد و نقدی که وی مطرح ‌کرده.
هرآنچه دربارۀ متون نوشته ‌شود حلقه‌ای ‌ست بر سلسلۀ بی‌پایان تبیین و توصیفِ یک متن. گرچه ممکن ‌است عده ‌ای خیال‌ کنند ناقدی با اندک ‌بضاعت مزجات، زیرآب یک متن را زده ‌است. متن‌ها فرو‌نمی ‌ریزند. متن ‌ها، اندیشه‌ ها و باورها حکومت نیستند که با تازشِ نفی‌ های براندازانه سرنگون شوند. نقد و حتی نفی در بهترین حالت ضمیمه و الصاق ‌می‌شوند به پروند‌ۀ ذیل متون و هر چه این پرونده از چالش ‌هایی که بر سرِ ارزش و معنای این متن‌ها در‌می ‌گیرد قطورتر باشد، نشان ‌می ‌‌دهد با متن‌ هایی پویاتر و زنده‌تر رو به‌ رو هستیم. اهمیت و ارزش و اندازۀ اثر گذاری متن‌ ها را می ‌توان از وسعتِ طیفِ نقدهایی‌ دریافت که برانگیخته ‌اند.
3. «قهرمان ملی، رستم چه ‌کار می ‌کند؟ می‌ رود شکار که آن رخش درجه اولش گم ‌می‌شود، حالا این اسب چقدر می ‌تواند دور شده ‌باشد و چرا با رخش بودنش دور شود تا گم ‌شود؟ بماند... به‌هرحال به قصر پادشاه محلی می ‌رسد و او هم دخترش را تقدیم ‌می‌کند و رستم هم یک ‌شب با دختر هست و به او می ‌گوید تو آبستن شدی و این هم بازوبند و... بعد هفده‌ سال این مردی که نمونه جوانمردی و بزرگواری و فلان است اصلا سراغ زنش را نمی ‌گیرد، که این زن کجا رفت و چه شد! تا بالاخره بچه‌ اش بزرگ می ‌شود و توی ارتش طرف مقابل با رستم می ‌جنگد، کشتی‌ می‌ گیرند و پسر رستم را زمین ‌می ‌زند؛ رستم پسر را گول ‌می ‌زند و می ‌گوید باید دوباره کشتی بگیریم. پسرک بدبخت هم باور می‌ کند و... آخر اینها شد زندگی، شد تاریخ؟»
نقل گلستان از داستان رستم‌ و سهراب آدم را به یاد ضرب‌ المثل«خسن و خسین دختران مغاویه ‌اند» می‌ اندازد که یک کلمه ‌اش هم درست نیست. به اغلاطِ‌ آنچه گلستان در بندِ بالا از داستان رستم و سهراب نقل و هم ‌زمان نقد کرد، به ‌ترتیبِ نقل ‌شده و نه به ‌ترتیبِ اهمیتِ آن در ساختِ درونمایۀ داستان رستم ‌و سهراب، اشاره می ‌کنم تا ببینیم منتقد دقیقاً دارد چه‌ چیز را نقد می‌ کند:
1. رخش گم‌ نشد، ربوده ‌شد. او توسط هفت- ‌هشت نفر تورانی که از شکارگاه نزدیک سمنگان می‌ گذشتند، دزدیده ‌شد (ابیات26-29، چاپ ‌مسکو) و چرا؟ چون آن تورانی ‌ها می ‌خواستند از رخش که اسب نژاده ‌ای بوده گشنی ‌بگیرند و مادیان ‌هایشان را برای اصلاح نژاد اسب‌ها یشان با او جفت کنند (بیت 30، همی هریک از رخش جستند بهر. بهرجستن به‌معنای گشنی‌گرفتن است). اما رخش چرا می ‌گذارد بدزدندش؟ او به‌غریزه، غریزۀ‌ جنسی، همراه تورانی‌ ها می ‌رود، چون برای او ماجرا روشن است (چنانکه در موقعیت ‌های بسیاری کنه ماجرا را درمی ‌یابد؛ از جمله وقوع مرگ خودش و رستم را).
ربوده‌ شدن رخش برای گشنی‌ گرفتن نه‌ فقط یکی از عللِ رفتنِ رستم به سمنگان (رستم جاپای رخش را تا جویبار و نیزارِ نزدیک این شهر دنبال کرده بود: بیت‌های47-45)که پیش ‌آگهی رابطه ‌ای‌ ست که کمی بعد میان تهمینه و رستم شکل‌ می‌ گیرد.
2. پادشاه محلی دخترش را به رستم تقدیم‌ نمی ‌کند. دختر خود، بی ‌خبر و بی ‌اطلاعِ پدرش، شبانه در کمالِ آزادی به خوابگاه رستم می‌ رود و از او درخواستِ رابطه می ‌کند (ابیات62 تا 89) و به رستم می ‌گوید: «تو رایم کنون گر بخواهی مرا» و بعد از این درخواست، از رستم می‌ خواهد به سه دلیل پیشنهاد او را برای رابطه بپذیرد: یک، چون عاشق او شده (یکی ‌آنک بر تو چنین گشته‌ام/خرد را ز بهر هوا کشته‌ ام) دو؛ به این‌ دلیل ‌که فقط از او پسری می‌ خواهد و بس (و دیگر که از تو مگر کردگار/نشاند یکی پورم اندرکنار) و سه؛ تهمینه وعده ‌می ‌دهد که اگر رستم پیشنهاد او را بپذیرد اسبش را به او برمی‌ گرداند (سه‌دیگر که اسبت به‌جای‌آورم/سمنگان همه بازِ جای‌آورم). در دستنویس ‌های شاهنامه مثل نسخۀ لندن، خاورشناسی1، فلورانس، بیروت و... ابیاتِ اجازه از پدر تهمینه و فراخواندن موبد وجود ندارد. این ابیات در برخی از نسخه‌ ها در حاشیه با خط دیگری افزوده شده است.
3. سن سهراب وقتی به ایران می ‌تازد، ده روایت ‌شده‌ است و بدیهی ‌ست که سن و سالِ شخصیت در حماسه و اسطوره همچون دیگر وجوهِ کاراکترِ حماسی- اساطیری، با آنچه آدمیانِ واقعی در عالمِ واقعیت در همین سن و سال می‌ توانند و می ‌کنند نسبت ندارد و نباید داشته‌ باشد: «چو ده‌ساله شد زآن زمین کس نبود/که یارست با او نبردآزمود» (117) و کمی بعد از زبان گژدهم در توصیف سهراب می ‌خوانیم: «یکی پهلوانی به‌پیش‌اندرون/ که سالش ده ‌و دو نباشد فزون» (278). در نقل گلستان از این داستان خواندیم که سهراب 17ساله بوده.
4. «بعد هفده‌ سال این مردی که نمونه جوانمردی و بزرگواری و فلان است اصلاً سراغ زنش را نمی ‌گیرد» متن شاهنامه البته به ‌گونه‌ای دیگر است. رستم از سهراب خبر می ‌گیرد و چیزهایی هم می ‌فرستد: یکی‌نامه از رستم جنگ‌جوی/ بیاورد و بنمود پنهان بدوی- سه‌ یاقوت رخشان به سه ‌مهره زر/ از ایران فرستاده‌ بودش پدر(129-128؛ نیز نک‌:354-345، که رستم به گیو از نامه‌هایی می‌گوید که میان او و مادر سهراب رد و بدل شده ‌بود.)
5. « بالاخره بچه ‌اش بزرگ می ‌شود و توی ارتش طرف مقابل با رستم می ‌جنگد». سهراب توی ارتش طرف مقابل همچون هرکس دیگری در ارتش دشمن نمی‌ جنگد؛ سهراب ترتیب ‌دهندۀ این جنگ است و تفاوت اینکه سهراب به‌ عنوان نفری از نفرات ارتش دشمن بجنگد، با‌ آنچه در متن شاهنامه آمده زمین تا آسمان است. این درست همان ‌جایی از داستان است که انگیزۀ اعمال سهراب را روشن می ‌کند و قواعد و اصولِ حاکم بر عصرِ حماسه را، آرمان محرک سهراب را و معنای زندگی برای قهرمان حماسه را که عبارت است از نام نیک و کسب افتخار و شکوه و به ‌واسطۀ آن زندگی جاوید یافتن.
سهراب بعد از آنکه می ‌فهمد پدرش چه کسی ‌ست سپاه توران را برای حمله به ایران به‌ راه‌ می ‌اندازد و خودش از مردانِ سمنگانی سربازگیری می‌ کند (زهرسو سپه شد بر او انجمن/ که هم باگهر بود هم تیغ‌زن) و جنگ در این داستان از نقشه و طرحی که او برای ادارۀ جهان به ‌شکلی دیگرگون دارد درمی ‌گیرد: چنین گفت سهراب کاندر جهان/ کسی این سخن را ندارد نهان- بزرگان جنگ‌ آور از باستان/ ز رستم زنند این ‌زمان داستان- نبرده ‌نژادی که چونین بود/ نهان ‌کردن از من چه ‌آیین بود- کنون من ز ترکان جنگ ‌‌آوران/فراز آورم لشکری بی‌ کران- برانگیزم از گاه کاووس را / از ایران ببرم پی طوس را- به رستم دهم تخت و گرز و کلاه/ نشانمش بر گاه کاووس‌شاه/ از ایران به توران شوم جنگ‌ جوی/ ابا شاه روی اندرآرم به ‌روی- بگیرم سر تخت افراسیاب/ سر نیزه بگذارم از آفتاب- چو رستم پدر باشد و من پسر/ نباید به گیتی کسی تاجور (140-133)
سهراب می ‌خواهد نهاد‌های قدرت- نهاد پادشاهی و نهاد پهلوانی- را در هم بیامیزد و پدرش را که در راسِ نهادِ پهلوانی ‌ست پادشاه ایران و توران کند و خودش جهان ‌پهلوان شود و در جای رستم قرارگیرد. و این دقیقاً به‌ خلاف باور رستم در جدا ماندنِ نهادهای قدرت جامعه و به‌ خلاف نقشی ‌ست که رستم به‌عنوان جهان ‌پهلوانِ نگاه‌دارِ مرز و بوم تا به آن ‌زمان ایفا کرده ‌است. اما چرا سهراب با حمله به ایران طرحش را مطرح می‌ کند؟ برای کسب افتخار در برابرِ پدری که نام بلند و بزرگی دارد و پسری که نه فقط نمی ‌خواهد زیر سایۀ او و فقط پسر او بماند که می‌ خواهد جای او را به‌ عنوان تاج‌ بخش بگیرد و خود تاج شاهنشهی را به پدر ببخشد و به ‌این‌ شکل پیروز و با افتخار، درحالی ‌که سپاه ایران را شکست ‌داده، به نزد پدر نام‌دارش برود (دربارۀ اینکه چگونه سپاه به دور یک پسر ده ‌ساله جمع می‌شود: نک: جدول‌ شخصیت در Anatony of Criticism.)
با این نقل ناقص و اغلاط فاحش، گلستان توصیه‌ می‌کند: «شاهنامه را بخوانید و درست بخوانید». بی ‌گمان خود او هیچ‌ وقت شاهنامه را نخوانده ‌است؛ حدس می ‌زنم در خردسالی آن را از زبان نقل‌ گویی در قهوه‌ خانه‌ای در شیراز شنیده ‌باشد. نمونه ‌ای می‌آورم از کتاب نامه به سیمین نوشتۀ گلستان، در تأیید اینکه آنچه او دربارۀ شاهنامه می‌ گوید، ترکیبی ‌ست از شنیده‌ هایش در زمانی بس دور، به‌علاوۀ تصوراتی که از پیشِ خود در ذهن ساخته و این دو به علاوۀ مقدار نامعلومی احساس برآشفتگی و برانگیختگی که بزرگی افراد و آثار- حتی اگر در هزارسال پیش زیسته و پدید آمده باشند- در او ایجاد می ‌کند: «این مرحوم فردوسی که تمام شهرتش منحصراً بر پایه قصه‌ گوئی نوازش ‌کننده حس ‌های محرومیتی است و بی ‌خود به دقیقی فحش می‌ دهد و حال آنکه از آنچه خودش از دقیقی نقل کرده برمی ‌آید که آن مرحوم مقتول دست کمی از جانشین خود نداشته، ...»(ص50.)
می‌ گذرم از این نثر دلنواز گلستان (که دوست‌ دارانش به‌ حد اشباع آن را ستوده‌ اند) و فقط مروری‌ می ‌کنم بر یادکردِ فردوسی از دقیقی، تا ببینیم آنچه گلستان فحش می ‌نامد چیست. فردوسی در بخش اندر فراهم آوردن شاهنامه، آنجا که از پیشینۀ سرودن این اثر می‌ گوید با حق‌شناسی از دقیقی یاد می ‌کند و چنین وصفش: جوانی بیامد گشاده‌ زبان/ سخن ‌گفتن خوب و طبعی‌روان- به شعر آرم این نامه را گفت من/ ازو شادمان شد دل انجمن.
و بعد با رعایت ادب، به‌ طور سر بسته و کلی به مرگ او به‌ دست غلامی اشاره می ‌کند: جوانیش را خوی بد یار بود/ ابا بد همیشه به پیکار بود- بدان خوی بد جان شیرین بداد/ نبد از جوانیش یک روز شاد- یکایک ازو بخت برگشته‌ شد/ به دست یکی بنده‌ بر کشته ‌شد.
فردوسی هیچ اشاره ‌نمی ‌کند که آن خوی بدی که موجب مرگِ دقیقی شاعر شد چه بود. فقط می ‌گوید غلامی او را به‌خاطر خوی بدش کشت و از اینکه خوی بد او تازیانه‌ زدن به غلام بوده یا چیز دیگر سخنی ‌نمی‌گوید. تواریخ ادبیات البته این خوی بدِ دقیقی را غلام‌ بارگی دانسته‌ اند. فردوسی به آن اشاره‌ نمی‌کند اما ببینیم که گلستان از مسألۀ شخصی نویسنده ‌ای که کارش یا دستِ راستی بودنش را نمی ‌پسندد، راست یا دروغ، چگونه یاد می ‌کند: «همه‌ اش مد شده آن مردک دست راست افراطی هموسکسوآل آمریکای جنوبی که دلش می‌ خواست رئیس جمهور مملکتش شود (تجربه، ص17.)
فردوسی در پایان بخش مربوط به دقیقی او را دعا می ‌کند و برایش طلب آمرزش (الهی عفو کن گناه ورا/ بیفزای در حشر جاه ورا) درست شبیه گلستان که در گفته ‌ها و نوشته‌ هایش به مسائل شخصی مرده و زنده وارد می ‌شود و چیزهایی را می ‌گوید که به‌نظرمی ‌رسد اگر آن مردگان زنده بودند نمی‌ گفت چون بعضی ‌هاشان در تخصص فحاشی ازاو کم نداشتند (نک: صفحه ‌به‌ صفحۀ کتاب نوشتن با دوربین، از جمله ‌ص175.)
جالب اینکه دوستداران گلستان مثل پدر‌ و مادری که در توصیف بچۀ بی ‌ادبشان می ‌گویند: «فلانی بیش‌فعال است»، مرتب تکرارمی ‌کنند: صراحت بیان گلستان. صراحت بیان یعنی مطرح کردنِ نظر خود بی‌ کم‌ و کاست و بی ‌تعارف و نه توهین‌ کردن و بد و بیراه ‌گویی.
به‌راستی کلامِ گلستان بی ‌فحاشی سر‌نمی ‌گیرد و اهانت و جسارت به افراد جزئی از ساختارِ کلامی فاخرِ اوست. برای همین اگر می ‌خواهد انتقاد کند که خواندنِ یوسا در ایران مد شده، می‌ گوید آن مردک دست‌ راستی هموسکسوال. اگر قرار است از فیلم‌ سازی هژیر داریوش بگوید، این‌طور نظرش را ابرازمی ‌کند: «با چسک‌ هوش می ‌خواست نابغه بشود» (نوشتن با دوربین، ص213) اگر انتقادی به شاهنامه دارد، فردوسی را دهاتی قدِ(!) یکدنده توصیف‌ می‌کند (نامه به سیمین، ص43)
جالب اینکه با این اغلاط- مشت نمونۀ خروار- می‌ گوید: «نمی ‌دانم چرا ما این نکته ‌ها را نمی ‌بینیم، چیزی که در شاهنامه می‌ خوانیم: ستون کرد چپ را و خم کرد راست است.» و کمی بعدتر می ‌افزاید: «شما همین قسمت را [ساسانیان] بخوان، البته در خواندن فردوسی هم بسیار اهمال ‌می‌ کنیم.» گلستان به مصاحبه ‌کننده و دیگران خواری ‌و ‌خفت می ‌دهد که در خواندن اهمال‌ می‌ کنند و آنچه را ‌باید ببینند نمی ‌بینند و فقط به ظواهر بسنده می ‌کنند! او که حتی بیرونی‌ ترین لایۀ داستان را، که لازم نیست نویسنده باشی تا دریابی، نمی ‌داند یا نفهمیده ‌است، فکر می ‌کند این متن را چنان می ‌شناسد و به‌ حدی بر آن مسلط است که حق دارد آن را نقد و برداشتِ مبتنی بر نفهمی خوانندگان را تصحیح‌ کند.
فقط یادمان باشد گلستان داستان ‌نویس بوده- هرچند اکنون بازنشسته‌ باشد- و باید نسبت به داستان و پیرنگ و شخصیت‌ها و زنجیرۀ علت و معلولی رویدادها و انگیزۀ عمل شخصیت‌ها و نهایتاً درونمایۀ داستان درک و حساسیتی بیش از معمول نشان می ‌داد اما همان ‌طورکه دیدیم نه ‌تنها این‌‌ طور نیست بلکه او از این متن درک و برداشتِ معمولی هم ندارد، حتی نمی ‌داند در لایۀ بیرونی داستان چه روی ‌داده ‌است که بخواهد لایۀ درونی را ازآن نتیجه بگیرد و نهایتاً آن را نفی و رد کند و البته دراین ‌حال او مدعی و منتقدِ متنی ‌‌ست که آن را نمی ‌شناسد.
در آخر بندی که از مصاحبه نقل ‌شد، آمده ‌است: «آخر این هم شد زندگی، شد تاریخ؟» تاریخ به معنای امروزی ‌اش که‌ نه (بعداً به بحث تاریخ برمی ‌گردم)اما در جواب اینکه این هم شد زندگی، من یک سوال دارم: شما فیلم یک بوس کوچولو، ساختۀ بهمن فرمان‌آرا را دیده ‌اید؟
آقای گلستان! زندگی همین ا‌ست. هنوز هم سهراب‌ کشته می ‌شود، ناشناخته، بی‌آنکه فرصت ابراز خودش را بیابد، بی‌آنکه کشنده بداند دارد چه‌ کسی را می ‌کشد: کور. به‌گفتۀ ارسطو بنا به ضعفی که شخصیت تراژدی به آن دچار است: کوری باطن، شیفتگی مهلک.
زندگی همین است. تا آدمی هست کوری باطنِ خودکامگی و حق ‌به ‌جانبی و شیفتگی مهلکِ برتری ‌جویی هم هست. حداقل یکی از معانی داستان رستم وسهراب (به‌مثابۀ حماسۀ تراژیک) نقدِ استبدادِ مایه ‌گرفته از کوری باطن است و افشای طرحِ استبداد و بی ‌رحمی دست‌ هایی که در درستی کشتن، در متحقق کردنِ فعل کشتن، تردید نمی ‌شناسند. و بیان این‌همه در قالب رابطۀ پدر و پسر و نه ‌هیچ رابطۀ دیگری. فردوسی علت این کوری باطن را که نمی ‌گذارد آدمی چون آدمیان رفتار کند و بی‌رحمی نورزد، چنین توضیح می‌دهد: «خرد دور بُد مهر ننمود چهر»
این داستان که بی‌ شک گلستان نقلی از آن را 80 سال پیش در قهوه‌ خانه ‌ای در شیراز شنیده، با پرسشِ «اگر مرگ داد است بیداد چیست؟» شروع ‌می ‌شود‌ و با «شکاریم یکسر همه پیش مرگ» پایان‌ می‌ گیرد. حرف این داستان کهنه نمی‌ شود تا انسان هست، تا قدرت را دوست دارد، تا می ‌تواند برای حفظ برتری و قدرت بکشد و بمیرد، تا مرگ سرنوشت آدمی‌ ست، پرسش ‌های این‌ داستان هم زنده است.
این داستان در یکی از لایه‌ هایش می ‌خواهد بگوید: نکش؛ آن‌ دشمنی که در کمالِ احساسِ بر حق‌ بودن، به کشتنش دست بلند می ‌کنی فرزند خودت است، اگر نیک بنگری. فرزند خودت؟ نه الزاماً، ولی به‌ هرحال فرزند خودت، فرزندِ گیهَ ‌مرتن، همان زندۀ ‌میرا، چنانکه همۀ آدمیان‌‌اند.
اما اینکه رستم، سهراب را می‌ فریبد به تنها چیزی که ربط ندارد جوانمردی است. ضرب‌ المثلی هست که می ‌گوید: «جنگ تقلب است و در تقلب، تقلب جایز»، بعید است اگر فرماندهی در میدان جنگ، همین جنگ اخیر که پشت سر گذاشتیم برای مثال، در بیسیم برای ردگم‌ کردن، پیامی را مخابره کرده و دشمن را به اشتباه‌ انداخته ‌باشد و این فریب به بازپس‌ گیری مثلاً خرمشهر انجامیده ‌باشد ولو با کشته ‌شدنِ افراد بسیاری از طرف مقابل که فریبِ آن پیامِ رد‌گم ‌کن را خورده بودند، و ما به او افتخار نکنیم و او را ناجوانمرد بخوانیم.
اما این بُعدِ اصلی فریبِ رستم نیست. فقط آثار بزرگ ‌اند که جرأت ایجاد تردید را دارند، فقط آثار بزرگ‌ اند که طیفی از فضیلت یا رذیلتِ اخلاقی را در شخصیت‌ هایشان نشان ‌می ‌دهند و برترند از ساده ‌دلی سیاه و سفید نمودنِ اشخاص. اثری مثل شاهنامه که به‌ عنوان بازنمای هویت ایرانی می ‌شناسیمش، می ‌تواند چونی و چندی این هویت را خوب و بد نشان ‌دهد و حتی ضعف و بدی و کاستی را در قهرمانِ‌ رده‌ اولش پدیدار کند و نخواهد او را مطلق و صد در صد نیک و خیر بخواند. مگر در ایلیاد که شخصیت اصلی و قهرمان نمونه‌ اش آشیل است، آن خشمِ خونریزِ بی ‌لگام به انگیزۀ قدرت و جاودانگی و افتخار ابدی سروده نشده‌است؟ فردوسی باکی نشان ‌نمی ‌دهد از جلوه دادنِ جنبه ‌های خوب و بد و حق و باطلِ این هویت در قالبِ شخصیتِ اصلی اثرش یا در منش و کنشِ یک شخصیت ایرانی. این موارد، نادر و کم نیست (برای نمونه کیانوش و برمایه، کیکاووس، طوس، گرگین، فرامرز و زواره آنجا که در جنگ رستم و اسفندیار پیمان ‌شکنی ‌می ‌کنند و... ).
چه ‌کسی گفته ‌است هویت ایرانی - یا هر هویت دیگری- چیزی ‌ست مطلقاً خوب و سراسر نیک؟ البته گویا در نظر کسانی ‌که شاهنامه را نخوانده‌اند این متن چنین می‌ گوید. شاهنامه اثری‌ ست خالی از هرگونه تعصب. افتخار و غرور و شرافت و والایی در آن هست اما تعصب نه. در این متن خوبی و بزرگی، سراسر متعلق به ایرانیان روایت نشده ‌است. فردوسی نه ‌تنها در روایتش بدی این ‌سو را می ‌نمایاند که از زبان انیرانی هم ایرانیان را توصیف کرده است. شخصیت بدِ ایرانی در شاهنامه هست و شخصیت نیک تورانی(اغریرث و... ). در شاهنامه صدای غیر ایرانی‌ ها هم شنیده ‌می ‌شود. برای نمونه افراسیاب ایرانیان را مردمی پلید و ناپاک توصیف می ‌کند: «که‌ایرانیان مردمی ریمن‌اند... »(ج2، ص174) و مثال‌های فراوان از این دست که دانستنش منوط است به خواندنِ خود متن و نه ارجاع به کلیشه‌ های ذهنی و تصوراتِ شخصی دربارۀ آن.
نیز گلستان نوشته ‌است: «در همین قصۀ ضحاک [فردوسی] توجه ‌نمی ‌کند که مردوک اسم مادی که هنوز کردها آن را دارند اگر هم با ماردوش یکی باشد این امکان فوق‌العاده را می ‌آورد که مرد ظالمی که ضحاک بود بقای حکومت ظالمانه ‌اش را در تهیه‌ غذا از «مغز» برای مارها می ‌خواست، این ضدیت با تفکر را [فردوسی] اصلا به‌اندیشه‌ روستائی خود راه نمی ‌دهد.» (همان، ص50) آقای گلستان شما چه ‌طور و از کجا برای مردوکِ آرامی ریشۀ مادی درآورده‌ اید؟ منبع این اتیمولوژی شما کجاست؟ به استناد اینکه کردها این نام را دارند؟
گلستان متأسفانه شاهنامه را نخوانده‌ وگرنه می‌ دید که این دهاتی قد [بنا به املای گلستان] با اندیشۀ محدودِ روستایی‌اش بیش از هزار سال پیش به‌ طرزی که می ‌تواند برای هر نویسنده‌ ای رشک ‌انگیز باشد، بقای حکومتِ ظلم را با خوردنِ مغزِ جوانان، توسط ماردوشی مغز‌خوار روایت کرده ‌است؛ به‌گونه ‌ای که روح و حقیقت و سرشتِ استبداد را در همه فصول و اعصارش و به‌ هر شکل و قالبش نشان‌ می ‌دهد و نه با ابزار محدود و جزئی ‌نگرِ نصِ واقعۀ تاریخی که گلستان سنگ آن را به سینه می ‌زند. فردوسی، دوران ضحاک را چنین روایت کرده ‌است: «نهان ‌گشت کردار فرزانگان/ پراکنده‌ شد کام دیوانگان؛ هنر خوارشد جادوئی ارجمند/ نهان راستی آشکارا گزند؛ شده بر بدی دست دیوان دراز/ به‌نیکی نرفتی سخن جز به ‌راز.»
مگر می‌ توان از ضحاک، با مارهای روییده بر شانه ‌هایش که از مغز سر جوانان تغذیه ‌می‌ کرد، جز قدرتِ اهریمنی مخوفی که تفکر و اندیشۀ مردم را برای بقای حکومتش از ریشه می ‌خشکاند تصور دیگری داشت؟ اگر شاهنامه را می ‌خواندید لازم نبود خودتان پیش خود این امکان را متصور می ‌شدید. این امکان در داستان ضحاک متحقق‌ شده ‌است و‌ n به‌علاوۀ‌ یک مقاله هم دقیقاً در تحلیلِ فعلیتِ آنچه شما امکانی نامتحقق فرضش کرده بودید، نوشته ‌شد‌ه است.
گلستان در دسامبر 1990 در نامۀ منتشرشده‌ ای به نادر ابراهیمی گفته ‌است: «تاریخ تو کدامش‌ است؟ آنهایی ‌که هرودوت و گزنفون برایت به یادگار گذاشتند تا بیست ‌و چند قرن بعد که حسن پیرنیائی بیاید و آنها را برایت به ترجمه درآورد یا آنهایی که دبیران ساسانی به ‌جعل نوشتند و بعدها حکیم ابوالقاسم فردوسی که من نمی ‌دانم حکیمی و حکمت در کجایش بود آنها را به ‌نظم درآورده‌است؟»
من البته بنا ندارم برای کسی که شاهنامه را نخوانده و با این‌ همه ادعای نقد آن و تصحیحِ تصورِ مردم نسبت به این را دارد و حتی یکی از اظهاراتش از متن شاهنامه درست نیست، از حکمت و حکیمی سرایندۀ این اثر بگویم، وقتی او حتی صرفِ صورتِ ظاهرِ رویدادهای معروف ‌ترین داستانِ این اثر را نمی ‌داند و نمی ‌داند که نمی ‌داند و برای همین جسارت ‌می ‌کند به نقل و نقدِ این متن؛ فقط می ‌خواهم جمله ‌ای از مصاحبۀ تجربه با او را در مورد همین حکمت و حکیم ‌بودن فردوسی نقل‌ کنم: «بله حرفی نیست که اینها قشنگ هستند و فردوسی هم شاعر و حکیم بزرگی‌ست... »(ص 15). بعد از بیست و یک‌سال ازاین ‌که حکیمی و حکمت ابوالقاسم فردوسی کجا بود، گلستان رسیده ‌است به اینکه او شاعر و حکیم بزرگی ‌ست. شاید هم نرسیده و در هر دو جایش حرف ‌هایی زده ‌است لحظه ‌ای، از جنس باد هوا برای هیاهو و‌های ‌وهوی. ولی آیا در جهانِ غیرِ دهاتی آدم‌ های غیرِ«قد» چنین رسم نیست که تغییر عقیده و نظرشان را با ذکر چرایش جهت تصحیح اشتباه‌ شان بنویسند و اعلام ‌کنند؟
گلستان نوشته ‌است: «این شیزوفرنی به ‌صورت برجسته در همین واقعه حمله اسلام که من هرگز به آن حمله عرب نمی ‌گویم و کلام دهاتی قد و یک ‌دنده‌ای مثل فردوسی است که از یک طرف می ‌گوید تفو بر تو‌ای چرخ گردن[گردان] تفو و در همان حال و بلافاصله از مقدس ‌های اسلامی به‌عنوان مقدس ‌ترین شمایل‌ ها یاد می ‌کند. یک بام و دو هوا. اگر اسلام به ایران حمله نکرده بود و حکومت ساسانی نیفتاده‌ بود که اعتقاد مرحوم ابوالقاسم طوسی به پیغمبر و علی(ع) اصلاً پا نمی ‌گرفت و اگر خوب شد که ما دچار افتخار به محمد صلی الله علیه و اله و سلم شدیم كه دیگر راهی غیر از سقوط حکومت ساسانی وجود نداشت؟» (همان، ص43.)
آنچه ایشان از تفو بر چرخ گردون از شاهنامه نقل ‌کردند، از تأملات و اندیشه‌ های راوی و سرایندۀ داستان نیست بلکه مربوط است به متن نامۀ یکی از سرداران ایرانی، فرخزاد هرمزد. عجیب است کسی، آن‌ هم یک‌ داستان ‌نویس، گفته‌های شخصیت داستان را به ‌پای عقیدۀ راوی/ نویسنده بگذارد. اگر عقیده ‌ای که شخصیت ابراز می ‌کند نظرِ نویسنده است حتماً افعال و اعمال شخصیت‌ ها هم متعلق به نویسنده است و قابل پیگرد قانونی.
فردوسی چهارصد سال بعد از ورود اسلام به ایران، به تدوین و تنظیم داستان ‌های باستان پرداخت. هویت اسلامی در عصر فردوسی هویتی جاافتاده ‌بود، گیرم که جنبش شعوبیه این هویت را بی ‌قبولِ برتری اعراب و جدا از آن قوم معنا می‌ کرد و می ‌پذیرفت. شواهد نشان ‌می‌ دهد که فردوسی شیعۀ اسماعیلی بود، مذهبی که با خلفای بغداد بیشترین زاویه را داشت و به ایرانیت نزدیک ‌ترین بود. او در زمان خودش به‌ لحاظ مذهبی دگراندیش به ‌شمارمی ‌رفت. البته که فردوسی مثل هر هنرمندی، در هر عصر و زمانه ‌ای حامل هویت ‌های دو یا چند گانه است. اینکه شما یک بام و دو هوا می ‌خوانیدش ساده ‌اندیشی ذهنی‌ست بیگانه با درک این چندگانگی‌.
پیش از ورود به بحث تاریخ لازم است گفته ‌شود که فردوسی در مقدمۀ شاهنامه- همان کتابی که مدعی آن را نخوانده- در تبیین جایگاه کتابش آورده ‌است: تو این را دروغ و فسانه مدان/ بۀک‌سان روشن زمانه مدان- ازو هرچه‌ اندرخورد با خرد/ دگر بر ره رمز معنی برد.
همان ‌طورکه دیدیم فردوسی نه ‌تنها مدعی روایتِ نصِ وقایع نیست که به‌ روشنی از معانی رمزی اثرش سخن می ‌گوید و اینکه چه ‌طور باید کتاب او را خواند و باید با چه معیار و ابزاری آن را معنا و درک کرد: «ازاین متن هرآنچه با خرد همخوان نیست از راهِ رمزگشایی نمادهای آن معنا می ‌شود.»
شاعر(همین دهاتی قد به تعبیر گلستان) بیش از هزارسال پیش گستره و سازوکار و اقتضائات نوع ادبی ‌ای را که در آن کار می ‌کرده، به ‌خوبی می‌ شناسد و امروز با این ‌همه کتاب و رساله در تبیینِ حماسه- که همه مویدِ برداشتِ فردوسی حماسه‌ سرا ازاین ژانر ادبی ‌ست- ابراهیم گلستان- مقیم فرنگ که درست به‌همین دلیل دیگر دهاتی نیست- اصرار دارد آن را با تاریخ خودش، یعنی با تاریخ به تعریفِ من ‌درآوردی خودش بخواند. میرچا الیاده، اسطوره‌شناس- همین معنای رمزی اسطوره را که فردوسی در دیباچۀ شاهنامه آورده ‌است- چنین توصیف ‌می ‌کند: «زبان اسطوره، زبان نمادهاست و اسطوره گسترۀ معانی نمادین.»
گلستان دربارۀ تاریخ در این مصاحبه گفته ‌است: «بخش مهمی از تاریخ اساسی ایران تا سال 1920 و همان حدود، بر اساس شاهنامه‌ فردوسی بود. کجا شاهنامه تطبیق می‌ کند با تاریخ گذشتۀ شما؟» تاریخ اساسی گلستان همان چیزی ‌ست که خود او تعاریفِ ماقبلِ کلاسیک، کلاسیک و معاصرِ آن را از هم تمییز نمی ‌دهد که هیچ، فرقی هم میان تاریخ و گذشته قائل نیست و تصور می ‌کند رویکرد به گذشته فقط یک گونه، رویه و یک عنوان دارد: تاریخ.
«تاریخ یکی از گفتمان‌ های موجود راجع به جهان است... آن تکه از جهان که موضوع تحقیق تاریخ محسوب ‌می‌شود نامش «گذشته» است. از این ‌رو تاریخ به‌ منزله گفتمان در زمره مقوله ‌ای متفاوت با مقوله ‌ای قراردارد که درباره‌ آن گفتمان ‌می‌کند، به عبارت دیگر گذشته و تاریخ چیزهای متفاوتی هستند. وانگهی، گذشته و تاریخ آن ‌چنان درهم گره ‌نخورده ‌اند که تنها یک قرائت تاریخی از گذشته ضرورت مطلق داشته ‌باشد. گذشته و تاریخ مستقل از یکدیگر و شناورند؛ سال ‌ها و فرسنگ‌ ها از هم فاصله دارند. همان ‌گونه‌ که از یک موضوع تحقیق واحد می ‌توان با کاربست‌ های گفتمانی‌ِ متفاوت قرائت ‌های متفاوتی به ‌دست ‌داد (جغرافی ‌دان ‌ها، جامعه ‌شناسان، مورخان، هنرمندان، شاعران، اقتصاددانان، و دیگران هر کدام می ‌توانند منظره‌ ای را به ‌گونه‌ ای دیگر یا متفاوت قرائت یا تفسیر کنند)، به‌ همین ‌نحو قرائت ‌های تفسیری متفاوتی نیز در بسترهای زمانی و مکانی مختلف وجود دارند...» (بازاندیشی تاریخ، جنکینز، نوذری، ص68-67). پس تاریخ برابر با گذشته و همۀ گذشته و همۀ رویکردهای به گذشته نیست، همچنان ‌که تاریخ حقیقی ‌ترین، خدشه‌ ناپذیرترین و تحریف ‌ناپذیرترین روایت از گذشته هم نیست.
شاهنامه مثل هر اثر حماسی به گذشته می ‌پردازد ولی هر متنی که به گذشته می ‌پردازد تاریخ- آن هم به‌ معنای معاصرش- نیست و قرار هم نیست معیارها و روش‌ شناسی تاریخ را به‌ کارگیرد. تاریخ فقط یکی از رویکردهای به گذشته است.
«شاید بشر بتواند چیزهایی را که خود تجربه کرده است به ‌خاطر بیاورد و تمایل داشته ‌باشد چیزهایی ‌را که ما آنها را « داستان‌های پدربزرگ می ‌نامیم» عزیز بشمارد... این داستان ‌ها که در قبیله از نسلی به نسل دیگر سینه ‌به ‌سینه منتقل شده ‌اند، در روند اولیه انتقال شفاهی در دوران باستان- فی‌المثل دوران انباشت موضوعات اساطیری- سریعاً تغییر یافته‌ اند. برخی ازآنان- شاید بعد ازاین که مغز متفکری شیفته چنین درون­ ‌مایه ‌ای شد- به صورت حماسه درمی‌ آید... . برای قوم مورد نظر، حماسه- که چه بسا با هنرمندی کامل به‌ بیان درمی ‌آمد و به پایمردی نقالان حرفه ‌ای منتقل ‌می‌شد- معرف تاریخ واقعی آنها بود، گاهی هم تنها تاریخی که ورای دوران اجدادشان می‌ شناخته ‌اند. اما در تحلیل درونی- یعنی در فقدان شواهد مستقل- پژوهشگر امروزی نمی ‌تواند حقیقت تاریخی را از عنصر افسانه جدا سازد. در برخی جهات به ‌نظر می ‌رسد که حماسه به‌ گذار به چیزی که ما آن را تاریخ «اصیل» می ‌نامیم با برانگیختن علاقه به گذشته و فراهم کردن شیوه روایت کمک کرده باشد.» (فرهنگ تاریخ اندیشه‌ها، تاریخ‌نگاری، فیلیپ واینر، ص940، سعاد، 1385.)
در ایران وجه غالب تاریخی که بنا بر شاهنامۀ فردوسی و متون دیگر همزمان و پس و پیش ازآن نوشته ‌شده با تاریخی که از حدود یک ‌صد سال پیش به ‌این ‌سو مد نظر بوده ‌است فقط اشتراک لفظی دارند. این دو تاریخ یک ‌چیز نیستند. از گذشتۀ دور تا حدود یک صد سال پیش تاریخ عبارت بود از اساطیر، حماسه، افسانه، سرگذشت ‌های افراد واقعی آمیخته به خیال و سرگذشت افراد خیالی با رفتار و کردار و قصه‌ های واقع ‌نمای محتمل. «تا بدین ‌جا تاریخ را علم نمی ‌انگاشتند بلکه بیشتر به مجموعه‌ ای از داستان ‌ها می ‌مانست که از بین آنها بهترین ‌شان آنهایی بودند که مستقیم از زبان خود راوی نقل شده باشند. ما اغلب شگفت ‌زده می ‌شویم وقتی که درمی ‌یابیم حتی در دوران رنسانس هم تاریخ شاخه‌ ای از ادبیات انگاشته‌ می‌شد.»(همان، ص 952.)
گلستان می‌ گوید: «کجای شاهنامه تطبیق می ‌کند با تاریخ گذشتۀ‌ شما؟ ممکن است از بخشی از اساطیر آسیای مرکزی، جاهایی که امروز ترکمنستان و ازبکستان و تاجیکستان است حکایت بکند ولی ارتباط چندانی با ایرانی که در محوطۀ جغرافیایی امروزتان است ندارد.» مرجع و منبع این اظهارات کجاست؟ این نتایج که شاهنامه فقط به این نواحی اختصاص دارد از کجا آمده است؟ ذکر منبع برای چنین ادعایی لازم نیست؟ مصاحبه‌ کننده ذوب در درخششِ ابدی ذهنِ آقای گلستان هم نمی ‌پرسد منبع این گفته‌ ها کجاست.
ترکمنستان، ازبکستان، تاجیکستان و همچنین افغانستان، ‌گرجستان، ارمنستان و جمهوری آذربایجان و نواحی کردنشین ترکیه و عراق بخشی ‌ست از جهانِ ایرانی شاهنامه که با نقشۀ سیاسی زمان ما تطبیق نمی ‌کند. آنچه از ایرانِ شاهنامه در نقشه ‌های سیاسی امروز مانده بخشی ‌ست ازآن وسعت. اما نقشه‌‌ های سیاسی مهم نیستند، ایرانِ شاهنامه ما را با همسایگان امروزمان در جهانِ فرهنگی مشترکی همگرا می ‌کند. اتفاقاً یکی از وجوهِ اهمیتِ شاهنامه به همین مسأله برمی ‌گردد. نقشه ‌های سیاسی تغییرپذیر و تحمیل شونده ‌اند و از مطامع قدرت ‌ها شکل می ‌گیرند اما نقشۀ فرهنگی در زیر پوست نقشۀ سیاسی، عمیق و ماندگار است و طرح و الگوی اصلی حیاتِ فرهنگی و عاطفی این اقوام و ملل را رقم می ‌زند. و بیش از هر متنی شاهنامه نمودار این الگوست.
همچنین گفته ‌است: «ذهنیتی که او [فردوسی] بر اساس آن اساطیر شاهنامه را می ‌سازد بر پایۀ باورهایی ‌است که موبدهای زرتشتی در دوران ساسانی ساختند. ماجرایی که باعث شد تمام مسائل سلسلۀ ساسانی بر پایۀ اعتقادات زرتشتی- آتش‌ گاهی باشد.» باز هم تکرار پرسش مهم قبلی، منبعِ این اظهار لحیه ‌ها کدام تحقیقات است؟ شاهنامه نه بنا بر ذهنیت موبدان زرتشتی که خط و دبیری و نوشتن را در انحصار داشتند که بنا بر ادبیات شفاهی مردم پدید آمده ‌است. تک‌ سروده‌ های نخسیتن چکامۀ حماسی از وقتی که ایرانیان خط نداشتند تا وقتی خط و نوشتن بود اما در انحصار قدرت، متکی به شفاهیات (oral epic) بوده‌ است. متون دینی پهلوی که به دست موبدان زرتشتی نگاشته شده- همچون بندهشن و مینوی خرد، ایاتگار زریران، ایاتگار جاماسپیک، زاد اسپرم و... -تفاوت‌ این دو نگرش را با تمام وجوهش نشان می ‌دهد.
پیداست که گلستان نه زبان پهلوی می‌ داند و نه منابعِ پهلوی ترجمه‌ شده به فارسی را خوانده و نه این منابع را با شاهنامه ‌ای که نخوانده مقایسه ‌کرده، ولی همین ‌طور خودبه‌خودی معتقد شده که شاهنامه بنا بر ذهنیت موبدان زرتشتی سروده شده ‌است. میان روایتِ شاهنامه با متونِ زرتشتی پهلوی و نیز اوستا رابطه وجود دارد اما این رابطه گاه تضاد است و گاه اشتراک و گاه هم میانِ مضامینِ این متون به‌ کلی رابطه ‌ای نیست. برای نمونه از رابطۀ اولی، یعنی تضاد، میانِ روایتِ مردمی و روایتِ دینی موبدانِ زرتشتی، می ‌توان از گشتاسپ نام برد. گشتاسب پسر لهراسب و پدر اسفندیار، در شاهنامه که از ادبیاتِ شفاهی مردم برآمده شخصیتی‌ ست منفور و نکوهیده و همین شخصیت در اوستا مقدس و شایستۀ آفرین و نگاهدارندۀ دین زرتشتی.
گلستان گفته ‌است: «شما تا حدود سال 1300 شمسی از کوروش، داریوش‌ یا هخامنشیان خبری نداشتید، فردوسی در شاهنامه به ‌راحتی اشکانیان را رد می ‌کند، ‌درحالی که حکومت اشکانیان پایۀ اصلی بعد از هخامنشیان است. بالاخره 500 سال حکومت کردند ولی فردوسی اصلاً این 500 سال را قبول نمی ‌کند... »
«فردوسی به‌ راحتی اشکانیان را رد می کند، فردوسی اصلاً این 500 سال را قبول نمی ‌کند... » به ‌واقع معنای این عبارات از طرف هرکسی چه رسد به صاحب ذهنی با درخشش ابدی چه می ‌تواند باشد؟ ما درحال خواندنِ گوشه ‌هایی از یک رمان تاریخی دربارۀ فردوسی هستیم یا داریم بخش ‌هایی از صورت‌ جلسۀ پیش از سرایش شاهنامه را می ‌خوانیم که در آن مصاحبه ‌شونده به فردوسی گفته ‌بود باید این 500 ساله را هم به ‌تفصیل بنویسی و او قبول نکرده ‌بود؟
انتظار روایت تاریخی و شرح واقعه به‌ طور مستدل و بعدش هم ارائۀ سند و ذکر و یاد سلسله ‌های تاریخی از شاهنامه بی ‌جا و مضحک است. فردوسی بنا نبوده وقایع‌ نگاری کند. او حماسه‌ سراست و بنابر اقتضائات نوعِ ادبی حماسه، اثرش را شکل داده نه بنا بر انتظارات و کژفهمی ‌های معاصران. روایت فردوسی بنابر روایات شفاهی مردم، بر بنیان حماسه و اسطوره شکل یافته‌ است. اینکه مردم برای درک گذشته به شاهنامه می‌ نگرند، گرچه گلستان به اتکای ساعت شماطه ‌دارش می‌ خواهد به آنان بباوراند که به‌ رغم روشنی آفتاب، از شب هنوز مانده دو دانگی، از این‌روست که به گفتۀ هگل: «اثر حماسی، «کتاب» یک قوم است.
هریک از اقوام بزرگ کتاب ‌های بسیار کهنی دارند که روح آغازین آن قوم را بیان ‌‌می‌کنند و شالوده‌ های آگاهی قومی آنان را تشکیل‌ می‌دهد... شعر حماسی واقعی در دوره ‌ای خلق‌ می ‌شود که قومی از حالت ناآگاهی بیرون‌ آمده و به ‌وجود خود و خصایص خویش آگاه شده‌ باشد. دوره‌ ای که روح آن قوم چنان قوت یافته ‌باشد که بتواند جهان خاص خود را بیافریند تا در آن زندگی کند... محتوا و فرم حماسه، به معنای اخص آن، جهان ‌بینی و تجلی عینی روح قومی است که فراگرد عینی ‌شدن آن، به صورت یک رویداد واقعی عرضه ‌می‌شود.» (هگل، شعر حماسی، یدالله موقن، 49-31).
آنچه به ‌نام تاریخ ساسانیان در شاهنامه می ‌خوانیم، جز نقاطی محو و کم ‌رنگ با تاریخ به معنای امروزینش ارتباطی ‌ندارد. ساسانیان شاهنامه ساسانیانِ حماسه است. شبه ‌تاریخ یا تاریخ ‌نماست. بخش روایت ساسانیان، آن بخش از روایتِ حماسه است- در مقابلِ بخشِ آغازینِ ابتدای آن که با اساطیر پیوند دارد- که با رمانس می ‌آمیزد: گونه ‌ای پیش ‌رمانس.
آقای گلستان نسخه پیچیده‌است که «شاهنامه بخوانید تا بفهمید آن چیزی که به‌عنوان دغدغه‌ و گذشته در دل ‌تان است ناجور است.» اما مشخص ‌نکرده‌ کدام شاهنامه را بخوانیم، آن را که او خیال می ‌کند سروده شده و مطابق انتظارات و تعاریف‌ مغلوطش نیست؟ یا شاهنامۀ فردوسی را؟
وقتی بالاخره مصاحبه‌ کننده خردک اعتراضی می ‌کند، او در جواب می ‌گوید: «یعنی چه... شما راجع به گذشته و تاریخ حرف می‌ زنید راجع به افسانه که حرف نمی‌ زنید.» عجیب است واقعاً ظرفیت‌ های ذهنی با درخشندگی ابدی که نمی ‌داند و نمی ‌تواند بداند که به گذشته می‌ شود به شکل ‌های مختلفی نگاه کرد و یکی ازآن نگاه ‌ها، تاریخِ مثلاً علمی به‌ معنای یک‌ صد‌ سالِ اخیرِ آن است.
رویکرد ادبی-هنری به گذشته، به گذشته‌ های دوری که دست تاریخ به آن نمی ‌رسد، را در حماسه و اساطیر می ‌توان دید. شگفتا که یک داستان ‌نویس و فیلمساز- حتا اگر بازنشسته باشد- که با هنر سر و کار دارد یا داشته، تا این اندازه با ظرفیت‌‌ های هنر و ادبیات بیگانه است که فکر می ‌کند تنها و تنها شکل پرداختن به گذشته، تاریخ در معنای وقایع‌ نگاری ‌ست و با مواد و مصالح اسناد و مدارک. و اعتراض دارد که چرا مردم به روایت ادبی/ حماسی از گذشته بیشتر توجه دارند تا به تاریخی که قدرتِ غالب با تحریفِ وقایع و ماهیتِ مغلوب در این سرزمین همیشه برساخته است.
مصاحبه‌ کننده ندرتاً ناله ‌ای ضعیف- در برابر صاحب ذهنی با درخشش ابدی که خودش مثل بتی آن را تراشیده- سر می‌دهد: «نباید در خوانش شاهنامه وجه رئالیستی ‌اش را زیاد جدی بگیریم.» اصلاً شاهنامه وجه رئالیستی ندارد که شما بخواهید آن را جدی بگیرید یا نگیرید. و باز مصاحبه ‌شونده فرمایش ‌می‌کند: «تاریخ رئالیستی است. تاریخ باید رئالیستی باشد نه افسانه. پدر تمدن را این جور افسانه ‌بازی‌ها در‌می‌ آورد.»
آقای گلستان تاریخ در معنای کلاسیک آن آمیخته به اساطیر و افسانه بوده است. دیگر آن‌ که پدر تمدن را افسانه ‌بازی درنمی ‌آورد، افسانه در پیشرفت تمدن سهم خودش را داشته و دارد. پدر تمدن را اما خیلی چیزها درمی ‌آورد یکی هم نویسندۀ فرزانۀ صاحب ‌ادعایی که متن مورد انتقادش را نمی ‌شناسد و اصرار دارد مثل آن دزد یونانی اشخاص و متون و اصطلاحات را روی تخت برداشت ‌های خودش بخواباند؛ یا آن‌قدر از قدشان بزند تا کوتاه شوند یا چنان بکشد که دراز شده و به‌اندازۀ تختگاه مبارک درآیند.
گلستان می ‌گوید: «شاهنامه را کسی نمی ‌خواند.» در این ‌صورت نگرانی او از چیست؟ و این خشم نافرهیخته را برای چه از جایگاهی که خیال می ‌کند شاهنامه نزد مردم ندارد ابراز می‌ کند؟
در سال 1369 احمد شاملو در برکلی سخنرانی ‌ای کرد با عنوان حقیقت چه ‌قدر آسیب‌پذیر است، دربارۀ فردوسی و شاهنامه و روایتِ، به زعم او، مجعولِ شاهنامه از ضحاک که جامعۀ بی‌طبقۀ اشتراکی پدید آورده بود و فردوسی هوادارِ اشراف او را به ‌چنین وجهی روایت کرده است و... که جنجال بسیاری به پا کرد. در این زمان بار دیگر آن سخنرانی را خواندم و در مقایسه با آنچه گلستان دربارۀ شاهنامه و تاریخ و... گفته است در‌آن امتیازی دیدم. این درست که شاملو بر پایه ‌ای سست و بی ‌پشتوانۀ نظریه و بی ‌شناخت از بنیان ‌های اسطوره و حماسه و مباحث نظری آن سخنرانی ‌اش را صورت داده بود ولی الان که آن را دوباره خواندم در قیاس با این مطالب، دیدم شاملو دست کم بلد بود مطالبش را چه‌ طور به هم ببافد و بپردازد.
ابراهیم گلستان هم از حدود شش‌- هفت سال پیش که به ‌ناگاه پرده برانداخت و با قبول مصاحبه به صحنه آمد، دربارۀ شاهنامه‌، فردوسی و حماسه در چندین نوبت حرف ‌هایی زد به ‌همان اندازه بی‌ مایه و بی ‌پایه و مغلوط و البته نابرخوردار از ریتوریک و بلاغتِ خاصی که نوشته ‌ها و گفته‌ های شاملو را بی ‌درنظر گرفتنِ محتوایش خواندنی و شنیدنی می‌ کند. گفته ‌های انتشار یافتۀ گلستان دربارۀ شاهنامه آن سر و صدای مورد نیاز را برنینگیخت. چون حتی سر وصدا به‌ پا کردن و جلب توجه هم- اگر نگوییم پیشانی و بخت و اقبال می‌ خواهد- بر بسترِ زمینه و پیشینه ‌ای رخ می ‌دهد که حضورِ مستمر و پیوستۀ شاملو در عرصۀ ادبیات و البته تأثیرِ کلام و نفوذش آن را مهیا کرده بود. یکی از انگیزه‌ های نوشتنِ این یادداشت پاسخی بود به نیازی که گوینده‌ اش از تکرارِ مکرر این گفته ‌ها از چند سال گذشته تا به امروز داشته‌ است.
و آخرین نکته اینکه برخی عادت یا خوش دارند که یا با تمامیت یک نویسنده / شاعر ارتباط برقرارکنند یا نکنند و به دلیل اختلافی در حس و نگاه و دیدگاه، کل یک فرد را با مجموعه آثارش- خوب و بد- به ‌کلی کنار بگذارند. اما به ‌نظرم بتوان فاصله ‌گذاشت میان هتاکی‌ های هر دوی اینان به معاصران ‌شان و فاصله ‌گذاشت میان کارِ هنری این افراد و اظهار لحیه ‌هایشان در باب اسطوره و تاریخ و رسم خط و هر موضوع دیگری که در آن ورود نداشتند.
می ‌توان میان شعر شاملو(که به خلاف نظر گلستان بعد از مرگ شاعر هنوز زنده است و خوانده می ‌شود و برای خوانندگانش اثرگذار و الهام‌ بخش است) و قصۀ گلستان و نظرات خام و نسنجیده و حاکی از نادانستگی و ناآگاهی‌ اما تند و تیز و ناسزاگونه ‌شان به فردوسی و سعدی و... فاصله گذاشت. و فاصله گذاشت میان شخصیت حرفه‌ ای‌شان به‌ عنوان شاعر و قصه ‌نویس، نه متخصص و نظریه ‌پرداز در تاریخ و اسطوره و حماسه و... و شخصیت و سلوک فردی و روابط شخصی ‌شان با خانواده و دوستان و همکاران (که اگر گلستان می ‌تواند دربارۀ این قسم مسائلِ شاملو پس از درگذشت او- راست یا ناراست- سخن بگوید، این وجه از زندگی خودش هم به ‌راستی چندان درخشان نیست)
پیوست: به دلیل محدود بودن صفحاتی که «تجربه» می ‌توانست به این یادداشت اختصاص بدهد بخشی از آن را حذف کرده‌ ام.

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen