فریار اسدیان
حیرانی
به ناگاه
آن دلارام، دیگر
نبود.
در کنج هیچ خلوت وُ
پنهان شهر، ز نامش خبر نبود.
کس نشانی از او
نداد.
کس به راهی او را
ندید.
اکنون
من مانده ام
در میان رمز و رازِ
واژه های زیر لب.
تنها
در حصار تنگ وُ
تارِ اضطراب،
سرداری بی سپاه، بی
سلاح
ایستاده بر سرِ خیلِ بزرگِ لاشه های خاطره.
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen