Samstag, 25. Mai 2013

حیرانی





فریار اسدیان

حیرانی

به ناگاه
آن دلارام، دیگر نبود.
در کنج هیچ خلوت وُ پنهان شهر، ز نامش خبر نبود.
کس نشانی از او نداد.
کس به راهی او را ندید.
اکنون
من مانده ام
در میان رمز و رازِ واژه های زیر لب.
تنها
در حصار تنگ وُ تارِ اضطراب،
سرداری بی سپاه، بی سلاح
ایستاده بر سرِ خیلِ بزرگِ لاشه های خاطره.



Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen